پنجمین شب از عملیات خیبر بود. یك بسیجىِ اهل مراغه به نام حضرتى از من پرسید: «برادرعابدى! چرا اجازه ندادى خط اوّل بروم؟» مىدانستم معلم است و چهار بچه قد و نیم قد دارد. گفتم: «به موقع مىگم.» هفتمین روز از عملیات بود. جنگ سختى داشتیم. خسته و كوفته… بیشتر »
آخرین نظرات