دوست داشتم از نزدیک ببینم!
… میخواست بیدارش کند. نمیگذاشتم. بحثمان بالا گرفت. گفتم: « مگر تو نمیدانی او چقدر کم میخوابه؟!» صدای محمود از توی اتاق بلند شد: «آن بیرون چه خبره؟» به طرف گفتم: «آخرش کار خودت را کردی؟!» درِ اتاق را باز کردم. گفتم: « یه بسیجیه، میگه با شما کار داره.» آمد دم در؛ گفت: «من در خدمتم.» طرف خیلی خونسرد گفت: «راستش میخواستم با شما عکس بگیرم.» محمود دمپایی پایش کرد و گفت: «کجا میخواهی عکس بگیری؟» گفت: «توی محوطه.» چهار – پنج بار کشاندش این طرف و آن طرف تا بالاخره عکسش را گرفت. محمود که برگشت رفتم سراغش. ناراحت و دمغ گفتم: « ارزشش را داشت به خاطر یک عکس فرماندهی تیپ را از خواب بیدار کنی و هی ببریش این ور و آن ور؟» سرش را انداخت پایین و گفت: « راستش شنیده بودم آدم فروتنیه، ولی دوست داشتم از نزدیک ببینم.»
[ سعید عاکف، سالكان ملك اعظم 1 «شهید محمود کاوه» ، انتشارات ملک اعظم، چاپ دوازدهم ،1389 ، ص 47 ]
آخرین نظرات