طنز نماز صبح
یکبار سعید خیلی از بچهها کار کشید.
فرمانده دســته بود.
شب برایش جشـــن پتو گرفتند.
حسابی کتــکش زدند.
من هم که دیدم نمیتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پــتو رفتم تا
شاید کمی کمتـر کتک بخورد!
سعید هم نامــردی نکرد، به تلافی
آن جشــن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همه بیــــدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچهها خوابنــد. بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتند: چـــرا خوابیدید؟
گفتند: ما نمــــاز خواندیم!!!
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند: سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفـــت من برای نماز شـب اذان گفتم نه نماز صبح!
آخرین نظرات